من مسروق بن وائل حضرمی هر چه در کربلا کردم بدی بود . به امید کشتن حسین پا به کربلا گذاشتم و برای کشتنش چون گرگ زخمی له له می زدم دوست داشتم سر بیده حسین را در دست بگیرم و به آسمان پرتاب کنم . وقتی میدان برای مبارزه آماده شد با اسب چنان برای کشتن حسین تاختم که همه مرا با چشم دنبال کردم . در گفتگو با حسین به او جسارت کردم حسین فرمود اللهم حزه الی النار و با سخن او خشمگین شدم و شمشیر از غلاف بیرون کشیدم و برای کشتن حسین با شلاق به پشت اسب زدم ولی در هنگام پرش از نهر پایم در رکاب ماندو بدنم از اسب آویخته شد و آنقدر به سنگ ها کشیده شدم تا هم چون خوک نجس خورده مردم.
از عابدان زمان خود بودم و قرآن را خوب تلاوت میکردم مردم مرا زاهدی باوقار می شناختند که حالا در روز عاشورا در کنار حسین آماده جان فشانی بودم وقتی یزید بن معقل در میدان هماورد میطلبید من با رخصت گرفتن از دلبر دلباختگان پا به میدان گذاشتم رفتن به میدان مجالی بود به ما برای عشق بازی و برای دشمن ناجوانمرد فرصتی برای تیر اندازی . وقتی یزید در دنیای کوچک خود دست و پا میزد و در افق کوتاه بافته خویش احساس غرور و قدرت میکرد :مرا دید فریاد کشید: ای بریر بن خضیر می بینی که خدا با شما چه کرد ؟و من که مزه سعادت را می دانستم گفتم : خداوند درباره من نیک فرمود و تو را در مسیر شر گرفتار ساخت.او کمی با تعقل میتوانست سعادتمند شود گفت : با اینکه پیش از این دروغگو نبودی اکنون دروغ گفتی .آیا به خاطر میاوری آنگاه که در بنی لوزان با یک دیگر قدم میزدیم گفتی :عثمان بن عفان خویش را به کشتن داد و معاویه بن ابی سفیان گمراه و گمراه گر است و علی بن ابی طالب امام هدایت گر می باشد؟آنچه را که می گفت خوب به خاطر داشتم بنابراین گفتم :شهادت می دهم که آنچه را گفتی رای و نظر من بود و او بلافاصله گفت من نیز شهادت می دهم تو از گمراهان هستی با این سخن پیشنهادی دادم که او نیز پذیرفت :آیا می پذیری که با یکدیگر مباهله کنیم و از خداوند بخواهیم تا دروغگو را لعنت و آن کس را که بر باطل است به هلاکت برساند ؟پس هر دو دست به دعا برداشتیم و شروع به پیکار کردیم تا این که با ضربه شمشیر کلاه خود و فرق سر او را شکافتم و او به درک واصل شد . وقتی فرد دیگری از شیاطین را کشتم ناجوانمردی از پشت نیزه ای به پهلویم زد و پس از آن ضربه ی شمشیری را به سر من که با عبادت به سعادت رسیده بودم و در امتحان کربلا در پیشگاه حسین و خدای حسین سربلند شده بودم و در برابر خدای خود در خون دست و پا زدم تا به درجه رفیع شهادت رسیدم که لحظه شهادت زیباترین لحظه عمرم بود.
شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین
از حریم کعبه ی جدش به اشکی شست دست
مروه پشت سر نهاد، اما صفا دارد حسین
می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
بیش ازین ها حرمت کوی منا دارد حسین
پیش رو راه دیار نیستی، کافیش نیست
اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین
بسکه محمل ها رود منزل به منزل با شتاب
کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین
رخت و تاراج حرم چون گل به تاراجش برند
تا به جایی که کفن از بوریا دارد حسین
بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غیب
ورنه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین
سروران، پرانگان شمع رخسارش ولی
چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسین
سر به قاچ زین نهاده، راه پیمای عراق
می نماید خود که عهدی با خدا دارد حسین
او وفای عهد را با سر کند سودا ولی
خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین
دشمنانش بی امان و دوستانش بی وفا
با کدامین سر کند، مشکل دوتا دارد حسین
سیرت آل علی (ع) با سرنوشت کربلاست
هر زمان از ما یکی صورت نما دارد حسین
آب خود با دشمنان تشنه قسمت می کند
عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین
دشمنش هم آب می بندد به روی اهل بیت
داوری بین با چه قومی بی حیا دارد حسین
بعد ازینش صحنه ها و پرده ها اشک است و خون
دل تماشا کن چه رنگین سینما دارد حسین
ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان زخمه ای
گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین
دست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوز
با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین
شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا
جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین
اشک خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار
کاندرین گوشه عزایی بی ریا دارد حسینسر از بدنش جدا شده بود تنش پر از تیر هایی بود که زخم های عمیقی به جا گذاشته بود تیری سه شعبه که کم از نیزه نبود به کتف سمت چپش خورده بود .و از آن سردار باشکوه تنها ردی مبهم به روی خاک باقی مانده بود رگ گردنش هنوز تکان میخورد که برق انگشترش چشمم را گرفت روی جنازه اش حاظر شدم و از ترس این که نکند کسی دیگر بیاید و مرا کنار بزند و انگشتری را از دستش در بیاورد خنجر را از غلاف بیرون کشیدم و انگشت را به یک لحظه بریدم برایم مهم نبود به دستان چه کسی زخم میزنم و یا این دست ها چند بار دست نیازمندی را گرفته و به او یاری رسانده است برای من دنیا پرست جز انگشتری برآق با آن نگین درشت هیچ چیز دیگری مهم نبود .
آری من بجدل بن سلیم به خاطر یک انگشتری انگشت شاه جهان را بریدم .
وقتی به میدان آمد طفل شیر خواره اش را به آغوش گرفته بود صدای از سپاه بلند شد که بزنیدش ، عده ای تعلل کردند و گفتند : کدام را حسین را یا طفل خرد سالش را ؟ جواب را بانگ بلند فریاد زد که آنکه اسمش علی است . علی را بزنید .دست همه لرزید به جز من.وقتی هدف را نشانه رفتم همه ی چشم ها به من بود که نگاه کودک معصوم با دست و دلم چه میکند تیر را میزنم یا نه ؟
می گویند : صیادی ماهر است که صید را در بهترین لحظه شکار کند . بنابراین چون صیاد پیر در کمین نشستم و به هدف خیره شدم تا حسین قصد بوسیدن چهره کودکش را کرد و آن لحظه بود که تیرم را رها کردم تیر به گلویی کودک نشست و خون پدر بر صورت پدر پاشید و من حرمله اسدی قه قه زدم چرا که حرمله های تاریخ تیرشان هیچ وقت به خطا نمی رود.
من که عمرو بن عبدالله صائدی باشم از همان ابتدا عاشق این خاندان بودم از علی ولی الله الاعظم ، صاحب ولایت کلیه جانشین بلافصل رسول اسلام (ص) تا حسین بن علی روحی فداک.وقتی قبله دلم را در محراب مسجد کوفه به شهادت رساندند به مردی از همان قبیله آفتاب اقتدا کردم که به جامی زهر به شهادت رسید و پس از آن به حسین بن علی که چراغ راه زندگیم بود.
من و چند تن از کوفیان تاب نیاوردیم که با وجود آفتاب سایه نشین ظلمت باشیم بنا براین نامه ای نوشتیم تا با حضور حسین بن علی زندگی این دنیایمان سر پناهی به وسعت عشق پیدا کند.
با نامه ما مسلم بن عقیل که حضورش نشانی از لطف حسین بود به کوفه آمد و مرا مسئول تهیه ابزار جنگی برای مقابله با ابن زیاد کرد که در آن روزها قصر دارالخلافه را با ته مانده ی غیرت کوفیان چند روزی محاصره کردم ولی با بی وفایی اهل کوفه مجبور به عقب نشینی شدم و کوفه را به مقصد عشق ترک کردم . در کربلا حواسم به خورشید سوزانی بود که هوای دشت را طاقت فرسا کرده بود تا به وسط اسمان برسد و من به مولایم اطلاع دهم که وقت نماز فرا رسیده تا به آرزویم که خواندن آخرین نماز با حسین بن علی بود برسم
بعد نماز وقتی رخصت پرواز گرفتم به دل دنیا داغ یک لحظه درنگ را گذاشتم