از عابدان زمان خود بودم و قرآن را خوب تلاوت میکردم مردم مرا زاهدی باوقار می شناختند که حالا در روز عاشورا در کنار حسین آماده جان فشانی بودم وقتی یزید بن معقل در میدان هماورد میطلبید من با رخصت گرفتن از دلبر دلباختگان پا به میدان گذاشتم رفتن به میدان مجالی بود به ما برای عشق بازی و برای دشمن ناجوانمرد فرصتی برای تیر اندازی . وقتی یزید در دنیای کوچک خود دست و پا میزد و در افق کوتاه بافته خویش احساس غرور و قدرت میکرد :مرا دید فریاد کشید: ای بریر بن خضیر می بینی که خدا با شما چه کرد ؟و من که مزه سعادت را می دانستم گفتم : خداوند درباره من نیک فرمود و تو را در مسیر شر گرفتار ساخت.او کمی با تعقل میتوانست سعادتمند شود گفت : با اینکه پیش از این دروغگو نبودی اکنون دروغ گفتی .آیا به خاطر میاوری آنگاه که در بنی لوزان با یک دیگر قدم میزدیم گفتی :عثمان بن عفان خویش را به کشتن داد و معاویه بن ابی سفیان گمراه و گمراه گر است و علی بن ابی طالب امام هدایت گر می باشد؟آنچه را که می گفت خوب به خاطر داشتم بنابراین گفتم :شهادت می دهم که آنچه را گفتی رای و نظر من بود و او بلافاصله گفت من نیز شهادت می دهم تو از گمراهان هستی با این سخن پیشنهادی دادم که او نیز پذیرفت :آیا می پذیری که با یکدیگر مباهله کنیم و از خداوند بخواهیم تا دروغگو را لعنت و آن کس را که بر باطل است به هلاکت برساند ؟پس هر دو دست به دعا برداشتیم و شروع به پیکار کردیم تا این که با ضربه شمشیر کلاه خود و فرق سر او را شکافتم و او به درک واصل شد . وقتی فرد دیگری از شیاطین را کشتم ناجوانمردی از پشت نیزه ای به پهلویم زد و پس از آن ضربه ی شمشیری را به سر من که با عبادت به سعادت رسیده بودم و در امتحان کربلا در پیشگاه حسین و خدای حسین سربلند شده بودم و در برابر خدای خود در خون دست و پا زدم تا به درجه رفیع شهادت رسیدم که لحظه شهادت زیباترین لحظه عمرم بود.